جدول جو
جدول جو

معنی قن شکن - جستجوی لغت در جدول جو

قن شکن
وسیله ای فلزی برای شکستن قند، قند شکن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل شکن
تصویر دل شکن
دل شکننده، آنکه دل دیگری را بشکند و او را ناامید و آزرده سازد
فرهنگ فارسی عمید
لاستیک مخصوص با میخ های فولادی کوتاه که برای حرکت خودرو در جاده های برفی و یخبندان به چرخ های آن وصل می شود، در ورزش وسیله ای با تعدادی خار در کف آنکه به کفش کوهنوردی برای جلوگیری از لغزش متصل می شود، نوعی کشتی با سپرهایی برای شکستن یخ که در میان یخ و دریاهای منجمد حرکت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صف شکن
تصویر صف شکن
صفدر، کنایه از دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
(یَ شِ کَ)
آنکه یا آنچه یخ را بشکند. شکننده یخ، نوعی چکش یا تیشۀ با نوک تیز برای شکستن یخ. آلت یخ شکن چون کلند و چکش نوک تیز. (یادداشت مؤلف) ، کشتی برای شکستن یخهای قطبی. ناو قطبی که یخهای قطبی را شکند و آن برای سفر به نواحی قطبی ساخته شده است. (یادداشت مؤلف) ، نوعی زنجیر با دانه های خاص که بر چرخ اتومبیل قرار دهند، نوعی لاستیک چرخ اتومبیل که در رویۀ آن میخچه ها یا دگمه مانندهایی تعبیه کرده اند برای جلوگیری از لغزیدن چرخها در روی یخ و برف
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بت شکن. شکننده بت:
محمود سومنات گشای صنم شکن
از غرو سی گزی بسنان زره گزار.
سوزنی.
رجوع به صنم شود
لغت نامه دهخدا
(آبْ، بَ)
شکننده صف. برهم زنندۀ صف دشمن. دلیر. شجاع:
خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هژبر صف شکن شاه فحول.
مولوی.
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان.
حافظ.
گفت ما تو را در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). قارن که حاکم اهواز بود با سپاه صف شکن بمدد هرمز می آمد. (روضهالصفا). رجوع به صف و صف شکستن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
دلشکن. دل شکننده. شکننده دل. هر چیز که حزن و اندوه آورد. (ناظم الاطباء) :
یکی کار پیش آمدم دل شکن
که نتوان ستودنش بر انجمن.
فردوسی.
ز طومار آن نامۀ دل شکن
چو طومار پیچید برخویشتن.
نظامی.
زین واقعه چرخ دل شکن را
هم خسته دل و فکار بینید.
نظامی.
، آنکه دل دیگران شکند. آنکه عاشق یا زیردستان را به گفتار یا کردار رنجاند. قلب شکن:
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف
دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است.
فرخی.
همیشه دل به دست از بهر یار دل شکن دارم
ندارد در جهان کس این دل و دستی که من دارم.
غنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ شِ کَ)
مجعد. پیچ پیچ. چین چین. (یادداشت مؤلف) :
ای زلف پرخمت همه چین چین شکن شکن.
؟
لغت نامه دهخدا
(سَ شِ کَ)
مخفف سنگ اشکن که نام غله ای باشد. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) ، نوعی ازخرما. (آنندراج). نام قسمی از خرما که عرب آنرا قسب گویند. (بحر الجواهر) ، نام آلتی است که برای خرد کردن سنگ بکار برند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پسر ’کی بهمن’ که به دست ترکان گرفتار و کشته شد. (از مجمل التواریخ و القصص ص 46)
لغت نامه دهخدا
(قَ دِ)
دهی است از دهستان بالا ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 4هزارگزی شمال باختری تربت حیدریه و 3هزارگزی باختر شوسۀ تربت حیدریه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 313 تن است. آب از قنات و محصول آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از تربت میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). رجوع به قندیشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
غر شدن. رجوع به غر و غری شود، فروشدن بعضی قسمتهای ظرف فلزین به واسطۀ تصادم با سنگی یا آجری و غیره
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ دَ / دِ)
آنکه حق را انکار کند. آنکه حق را پایمال کند
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
که بت شکند. که بتها را براندازد. بت شکننده و خراب کننده بتخانه و زایل کننده بت پرستی. کسی که بت می شکند. (ناظم الاطباء) :
بنمای بما که ما چه نامیم
وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟
نظامی.
با منت خطاست هم نشستی
من بت شکن و تو بت پرستی.
نظامی.
بت شکن بوده است اصل اصل ما
چون خلیل حق و جملۀ انبیا.
مولوی.
از نصیحتهای تو کر بوده ام
بت شکن دعوی و بتگر بوده ام.
مولوی.
بت شکن باش تا که چست شوی
بت رها کن که تندرست شوی.
اوحدی.
من بت شکنم نه بت فروشم.
؟
- ابراهیم بت شکن، کنایه از ابراهیم خلیل اﷲ است.
- محمود بت شکن، کنایه از سلطان محمود غزنوی فاتح برخی نواحی هند و از آن جمله سومنات و شکننده بتهای آن بت خانه است:
محمودوار بت شکن هندخوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
ناشکننده. نشکن. که نمی شکند. رجوع به نشکن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ شِ کَ)
ابزاری است که بدان قند خرد کنند. غالباً به شکل تیشۀ خرد است و گاه گازمانند بود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنگ شکن
تصویر سنگ شکن
شکننده سنگ، خلر، گونه ایست از خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکن
تصویر پر شکن
پرچین پرشکنج پر آژنگ پر انجوغ مجعد، پر غم و اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکن
تصویر دل شکن
آنکه دل دیکران را میشکند دلشکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ شکن
تصویر یخ شکن
نوعی چکش یا تیشه با نوک تیز برای شکستن یخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق شکن
تصویر حق شکن
آنکه حق را انکار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف شکن
تصویر صف شکن
در هم شکستن صف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنم شکن
تصویر صنم شکن
شکننده بت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کا شکن
تصویر کا شکن
نوعی حلوا: (بر افراختند از قفایش چو باد ز کا شکن سنجق عدل و داد) (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
انجام بده و انجام مده (قیاس کنید افعل و لاتفعل)، امر و نهی، کسی که در امور مردد باشد، صاحب حکم نافذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قند شکن
تصویر قند شکن
غند شکن چکشی که بدان کلوخه های قند را باجزاء تقسیم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که نشکند: لیوان نشکن. عمل گرفتن عضوی از بدن با دو سر انگشت یا دو سر ناخن دست چنانکه بدرد آید: آن صنم را ز گاز و ز نشکنج تن بنفشه شد و دو لب نارنج. (عنصری. لفااق. 56)
فرهنگ لغت هوشیار
((قَ شِ کَ))
ابزاری به صورت تیشه کوچک یا گازانبر با لبه های تیز برای شکستن قند، ابزاری بیشتر چکش مانند که با آن قند را به تکه های کوچک تقسیم می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یخ شکن
تصویر یخ شکن
((~. ش کَ))
شکننده یخ. چکشی که بدان قالب یخ را شکنند، کشتی ای که بدان قطعات بزرگ یخ اقیانوس های منجمد را شکنند تا رفت و آمد کشتی ها در آن ممکن شود
فرهنگ فارسی معین
سنت ستیز
متضاد: سنت پرست، سنت گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خطشکن، جنگاور، جنگجو، دلیر، رزمنده، سلحشور، شجاع، صفدر، مبارز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نشکن
تصویر نشکن
Unbreakable
دیکشنری فارسی به انگلیسی
قندشکن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از نشکن
تصویر نشکن
irrompível
دیکشنری فارسی به پرتغالی