لاستیک مخصوص با میخ های فولادی کوتاه که برای حرکت خودرو در جاده های برفی و یخبندان به چرخ های آن وصل می شود، در ورزش وسیله ای با تعدادی خار در کف آنکه به کفش کوهنوردی برای جلوگیری از لغزش متصل می شود، نوعی کشتی با سپرهایی برای شکستن یخ که در میان یخ و دریاهای منجمد حرکت می کند
لاستیک مخصوص با میخ های فولادی کوتاه که برای حرکت خودرو در جاده های برفی و یخبندان به چرخ های آن وصل می شود، در ورزش وسیله ای با تعدادی خار در کف آنکه به کفش کوهنوردی برای جلوگیری از لغزش متصل می شود، نوعی کشتی با سپرهایی برای شکستن یخ که در میان یخ و دریاهای منجمد حرکت می کند
آنکه یا آنچه یخ را بشکند. شکننده یخ، نوعی چکش یا تیشۀ با نوک تیز برای شکستن یخ. آلت یخ شکن چون کلند و چکش نوک تیز. (یادداشت مؤلف) ، کشتی برای شکستن یخهای قطبی. ناو قطبی که یخهای قطبی را شکند و آن برای سفر به نواحی قطبی ساخته شده است. (یادداشت مؤلف) ، نوعی زنجیر با دانه های خاص که بر چرخ اتومبیل قرار دهند، نوعی لاستیک چرخ اتومبیل که در رویۀ آن میخچه ها یا دگمه مانندهایی تعبیه کرده اند برای جلوگیری از لغزیدن چرخها در روی یخ و برف
آنکه یا آنچه یخ را بشکند. شکننده یخ، نوعی چکش یا تیشۀ با نوک تیز برای شکستن یخ. آلت یخ شکن چون کلند و چکش نوک تیز. (یادداشت مؤلف) ، کشتی برای شکستن یخهای قطبی. ناو قطبی که یخهای قطبی را شکند و آن برای سفر به نواحی قطبی ساخته شده است. (یادداشت مؤلف) ، نوعی زنجیر با دانه های خاص که بر چرخ اتومبیل قرار دهند، نوعی لاستیک چرخ اتومبیل که در رویۀ آن میخچه ها یا دگمه مانندهایی تعبیه کرده اند برای جلوگیری از لغزیدن چرخها در روی یخ و برف
شکننده صف. برهم زنندۀ صف دشمن. دلیر. شجاع: خلق پرسیدند کای عم رسول ای هژبر صف شکن شاه فحول. مولوی. شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان. حافظ. گفت ما تو را در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). قارن که حاکم اهواز بود با سپاه صف شکن بمدد هرمز می آمد. (روضهالصفا). رجوع به صف و صف شکستن شود
شکننده صف. برهم زنندۀ صف دشمن. دلیر. شجاع: خلق پرسیدند کای عم رسول ای هژبر صف شکن شاه فحول. مولوی. شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان. حافظ. گفت ما تو را در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). قارن که حاکم اهواز بود با سپاه صف شکن بمدد هرمز می آمد. (روضهالصفا). رجوع به صف و صف شکستن شود
دلشکن. دل شکننده. شکننده دل. هر چیز که حزن و اندوه آورد. (ناظم الاطباء) : یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن. فردوسی. ز طومار آن نامۀ دل شکن چو طومار پیچید برخویشتن. نظامی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل و فکار بینید. نظامی. ، آنکه دل دیگران شکند. آنکه عاشق یا زیردستان را به گفتار یا کردار رنجاند. قلب شکن: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. همیشه دل به دست از بهر یار دل شکن دارم ندارد در جهان کس این دل و دستی که من دارم. غنی (از آنندراج)
دلشکن. دل شکننده. شکننده دل. هر چیز که حزن و اندوه آورد. (ناظم الاطباء) : یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن. فردوسی. ز طومار آن نامۀ دل شکن چو طومار پیچید برخویشتن. نظامی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل و فکار بینید. نظامی. ، آنکه دل دیگران شکند. آنکه عاشق یا زیردستان را به گفتار یا کردار رنجاند. قلب شکن: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبَر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. همیشه دل به دست از بهر یار دل شکن دارم ندارد در جهان کس این دل و دستی که من دارم. غنی (از آنندراج)
مخفف سنگ اشکن که نام غله ای باشد. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) ، نوعی ازخرما. (آنندراج). نام قسمی از خرما که عرب آنرا قسب گویند. (بحر الجواهر) ، نام آلتی است که برای خرد کردن سنگ بکار برند. (یادداشت مؤلف)
مخفف سنگ اشکن که نام غله ای باشد. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) ، نوعی ازخرما. (آنندراج). نام قسمی از خرما که عرب آنرا قَسب گویند. (بحر الجواهر) ، نام آلتی است که برای خرد کردن سنگ بکار برند. (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان بالا ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 4هزارگزی شمال باختری تربت حیدریه و 3هزارگزی باختر شوسۀ تربت حیدریه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 313 تن است. آب از قنات و محصول آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از تربت میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). رجوع به قندیشتن شود
دهی است از دهستان بالا ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 4هزارگزی شمال باختری تربت حیدریه و 3هزارگزی باختر شوسۀ تربت حیدریه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 313 تن است. آب از قنات و محصول آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از تربت میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). رجوع به قندیشتن شود
که بت شکند. که بتها را براندازد. بت شکننده و خراب کننده بتخانه و زایل کننده بت پرستی. کسی که بت می شکند. (ناظم الاطباء) : بنمای بما که ما چه نامیم وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟ نظامی. با منت خطاست هم نشستی من بت شکن و تو بت پرستی. نظامی. بت شکن بوده است اصل اصل ما چون خلیل حق و جملۀ انبیا. مولوی. از نصیحتهای تو کر بوده ام بت شکن دعوی و بتگر بوده ام. مولوی. بت شکن باش تا که چست شوی بت رها کن که تندرست شوی. اوحدی. من بت شکنم نه بت فروشم. ؟ - ابراهیم بت شکن، کنایه از ابراهیم خلیل اﷲ است. - محمود بت شکن، کنایه از سلطان محمود غزنوی فاتح برخی نواحی هند و از آن جمله سومنات و شکننده بتهای آن بت خانه است: محمودوار بت شکن هندخوانش از آنک تاراج هند آز کند لشکر سخاش. خاقانی
که بت شکند. که بتها را براندازد. بت شکننده و خراب کننده بتخانه و زایل کننده بت پرستی. کسی که بت می شکند. (ناظم الاطباء) : بنمای بما که ما چه نامیم وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟ نظامی. با منت خطاست هم نشستی من بت شکن و تو بت پرستی. نظامی. بت شکن بوده است اصل اصل ما چون خلیل حق و جملۀ انبیا. مولوی. از نصیحتهای تو کر بوده ام بت شکن دعوی و بتگر بوده ام. مولوی. بت شکن باش تا که چست شوی بت رها کن که تندرست شوی. اوحدی. من بت شکنم نه بت فروشم. ؟ - ابراهیم بت شکن، کنایه از ابراهیم خلیل اﷲ است. - محمود بت شکن، کنایه از سلطان محمود غزنوی فاتح برخی نواحی هند و از آن جمله سومنات و شکننده بتهای آن بت خانه است: محمودوار بت شکن هندخوانش از آنک تاراج هند آز کند لشکر سخاش. خاقانی
چیزی که نشکند: لیوان نشکن. عمل گرفتن عضوی از بدن با دو سر انگشت یا دو سر ناخن دست چنانکه بدرد آید: آن صنم را ز گاز و ز نشکنج تن بنفشه شد و دو لب نارنج. (عنصری. لفااق. 56)
چیزی که نشکند: لیوان نشکن. عمل گرفتن عضوی از بدن با دو سر انگشت یا دو سر ناخن دست چنانکه بدرد آید: آن صنم را ز گاز و ز نشکنج تن بنفشه شد و دو لب نارنج. (عنصری. لفااق. 56)